آخرین اخبار
کد مطلب: 77093
پسر بچه ايراني که مقام والايي در کاروان حسين(ع) دارد
تاریخ انتشار : 1393/01/01
نمایش : 697

به گزارش سلام لردگان به نقل از  خبرنگار اجتماعي باشگاه خبرنگاران؛ شايد در غربي‌ترين روستاي کشور، خانه‌اي خشتي وجود دارد که سال‌ها به خانه عزا و ماتم تبديل شده بود، اين خانه روزي پر از نشاط بود و به دور از هرگونه اندوه و صداي خنده و شادماني در جاي جاي آن وجود داشت.
 
در اين خانه حتي ديوار‌ها شاد بودند و از در کنار اعضاي خانواده بودن لذت مي‌بردند، شايد 10 سال پيش بود که زوج جوان با کلي آرزو و اميد وارد خانه شدند و با پيماني آسماني خود را براي يک زندگي مشترک آماده ساختند.
 
چند سال گذشت زندگي خوب و زمان به سرعت سپري مي‌شد، اين زوج يک چيز در خانه کم داشتند آن هم يک فرشته آسماني بود تا برکت عمرشان را اضافه کند و با خنده‌هايش شادي مضاعفي را به خانه‌شان هديه دهد.
 
اين آرزو مستجاب شد و طفل معصوم به دنيا آمد، نامش شد علي آنتقدر زيبا که همه اهل روستا شيفته او شده بودند و علي بزرگتر شد و توانست کم کم روي پايش راه برود و در کوچه‌هاي روستا بدود و بازي کند، به خاطر مرام و معترفش دوستان زيادي داشت و همه به خاطر ادبش احترام او را داشتند.
 
در طرف ديگر اقوام بودند، پدر بزرگ و مادر بزرگ که از خوش زباني کودکشان قند در دلشان آب مي‌شد و براي سلامتي جگر گوشه‌شان دائما صدقه مي‌دادند و اسپند دود مي‌کردند. مي‌گفتند علي تک است هم در اخلاق و هم در زيبايي . . .
 
پيش دبستاني علي تمام شد و فصل تابستان رسيد، علي هم مثل ساير کودکان بيشتر وقتش را مشغول بازي کردن بود و اصلا نمي‌شد که لحظه‌اي يک جا بماند و استراحت کند.


 
اين روال ادامه داشت تا يک روز که خورشيد کم نورتر از هميشه مي‌تابيد و انگار قرار بود که اتفاقي بيافتند، از صبح که علي رفته بود با دوستانش بازي کند مادر دلش شور افتاد  و دائم مي‌رفت و به فرشته زندگيش سر مي‌زد.
 
مادر بزرگ مي‌گفت: بيخود دلت شور نزند امروز هم مثل ساير روزها رفته بازي کند تا قبل از غروب خورشيد هم به خانه باز مي‌گردد ولي مادر بازهم دلش آرام نمي‌شد، آن روز زود تر از هميشه براي استفبال از کودکش به جلوي درب خانه رفت و منتظر ماند.
 
خورشيد لحظه به لحظه کم نورتر مي‌شد و در افق روبه ناپديد شدن بود ولي از علي خبري نبود، مادر که از صبح دلواپس بود، چادر را دور کمر بست و تا اواسط کوچه پيش رفت ولي بازهم ردي از فرزندش نديد، ديگر نه نوري بود نه خورشيدي و نه علي که مثل هر روز به سمت آغوشش بدود و دستان مادر را از اعماق وجود بوسه بزند.
 
مادر به راه افتاد و به درب خانه دوستان علي رفت، کودکان که همگي در يک جا جمع شده بودند با ديدن مادر علي به گريه افتادند و با هم شروع کردند به توضيح دادن ماجرا . . . .
 
مادر که ديگر مطمئن شده بود براي فرزندش اتفاقي افتاده بچه‌ها را آرام کرد و با صدايي که از بغض مي‌لرزيد گفت: الان علي کجاست؟ بچه ها راه را نشان دادند و به دنبال مادر به راه افتادند. . . .  
 
کمي خارج از روستا منطقه‌اي هموار با چند درخت کهن که شايد بهترين محل براي بازي کودکان بود ، مادر علي در تاريکي هيچ نمي‌ديد و تنها توانست از روي صداي ناله، فرزندش را پيدا کند.
 
علي با ديدن مادر روحيه گرفت ولي نمي‌توانست از جايش بلند شود تا  به مادرش خوش آمد گويي کند چونکه پا و کمرش به دليل افتادن از بالاي درخت دچار آسيب شده بودند و از شدت درد اجازه بلند شدن را به علي را نمي‌دادند.
 
کودکان رفتند کمک بياورند و مادر چادرش را دور کمر علي گره زد و شروع کرد به گريه کردن. اهالي روستا مي‌گفتند با اين حال که علي براي مداوا به بيمارستان رفته بود ولي بازهم مادر علي تا صبح گريه کرد و ناله سر داد به طوري که تمامي اهالي روستا هم نتوانستند لحظه‌اي او را آرام کنند.
 
خورشيد طلوع کرد و مادر به سمت بيمارستان به راه افتاد، پرستاران و پرسنل بيمارستان با مشاهده او فهيمدند که مادر علي آمده به خاطر همين پراکنده شدند تا کسي نباشد تا به اين مادر جگر سوخته توضيح دهد.


 
در نهايت چاره‌اي نبود پزشک معالج علي مجبور شد اين بار گران را به عهده بگيرد و به مادرش بگويد که علي به دليل شدت ضربه نمي‌تواند راه برود و تنها معجزه مي‌تواند آن را دوباره به روي پايش بازگرداند.
 
اين جملات دکتر همچنون طوفاني بدون توقف روستا را به ويژه آن خانه پر از نشاط را با اندوه و گريه ويران کرد و ماتم بر تمام روستا فرش پهن نمود، همه از خاطرات علي مي‌گفتند که يادت مي‌آد زماني که علي راه مي‌رفت مادر بزرگ‌ها ديگر نگران حمل بارشان نبودند، يادت مي‌آد زماني که علي مي‌توانست بدود سريع پيغام‌هاي مهم را به اهالي مي‌رساند و آنان را از خطر و يا اتفاقي آگاه مي‌کرد. . . اما صد حيف
 
علي در گوشه‌اي از اتاق بود و از روي زمين تنها سقف کاه گلي را مي‌ديد و گوشه‌هايش مدام صداي گريه مي‌شنيد، دوستان علي هر روز دور علي را مي‌گرفتند تا شايد بتوانند اندوه علي را کم کنند و با لبخند علي مادرش را شاد کنند. ولي هرچه مي‌کوشيدند بي فايده بود.
 
روزي نمي‌شد که مادر بزرگ و پدر بزرگ، مادر علي را که از مصبيت فرزندش گريه مي‌کرد و از هوش مي‌رفت به درمانگاه نبرند. مادر آنقدر گريه کرده بود که همه حتي آدم‌هاي غريبه هم که يک بار بيشتر او را مي‌ديدند به گريه مي‌افتادند.
 
در درمانگاه در شهر در هر جا که فکر کني هرکه مادر علي مي‌ديد و داستان علي را مي‌شنيد بي‌اختيار به گريه مي‌افتاد و براي شفاي اين کودک که کمک دست تمامي اهالي روستا بود دعا مي‌کرد.

علي در گوشه اتقاق هم دائما زندگي آينده‌اش و اينکه ديگر نمي‌تواند عصاي دست پدر و مادرش باشد در ذهنش تصور مي‌کرد و يادش مي‌آمد که مادرش شب‌ها در کنار بالينش مي‌نشست و آنقدر با موهايش بازي مي‌کرد تا خوابش ببرد  و يک بار نمي‌شد که اگر جايي کمک مي‌خواست مادرش در همان لحظه در همان جا حضور نداشته باشد و از آبرويش و حتي جانش بگذرد تا او آسيب نرسد.  
 
علي يادش مي‌آمد همه چيز را و مي‌فهميد معني تنها شدن مادرش را و درک مي‌کرد مادري که با تب کردنش عذاب مي‌کشيد و شهر را بهم مي‌ريخت تا او را خوب کند الان چقدر خراب است.
 
اهالي روستا نمي‌گذاشتند مادر علي به خانه برود ، چونکه مي‌ترسند با ديدن فرزندش که يک دانه روستا بود کاري دست خودش بدود. پدر هم داغون بود ولي بايد تحمل مي‌کرد تا همسرش را از مرگ نجات دهد، چونکه مي‌دانست مادر علي بي علي زنده نخواهد ماند.
 
دو ماه از اين اتفاق تلخ مي‌گذشت البته به زمان جبري ولي براي اهالي روستا هر يک روز 100 روز طول مي‌کشيد، شب‌ها صبح نمي‌شد و به سختي روز‌ها جايش را به شب مي‌داد، ديگر در کوچه پس کوچه‌ها صدايي نمي‌رسيد، بچه‌ها روستا در حيات خانه علي نشسته بودند تا رفيق با معرفتشان از جا بلند شود و به همراه آنان به بازي بيايد.
 
اين ماتم با ماتم رسيدن کاروان عزاي محرم به هم گره خورد و مردم با غم اندوه به عزاي حسين(ع) لبيک گفتند و خيمه‌ها را بر پا کردند و اين مصيبت مادر را دو چندان کرد چرا که هر سال علي بود که گفش سينه زن‌هاي امام مظلوم را جفت و براي آنان چايي مي‌چرخاند.


 
علي هم در گوشه اتاق به فکر مسجد و تکيه بود و غصه‌اش شده بود که مقامش را در مسجد از دست ندهد و کسي ديگري را براي انجام اين کار نگذارند.
 
علي به کسي نگفته بود ولي امام مظلوم را خيلي دوست داشت و هرچه از وفا در وجودش بود از داستان‌هايي ياد گرفته بود که پير روستا از امام حسين(ع) خوانده بود. هر لحظه زمان مي‌گذشت و به عاشوراي حسيني نزديکتر مي‌شد و علي در رويايش داشت قدم مي‌زد و تند تند در حياط مسجد مي‌دويد و کفش عزادارن را مرتب در کنار هم جفت مي‌کرد.
 
شب هفتم محرم گذشت و ديگر خبري از مادر علي نشد همه گفتند خانه نشين شده و قصد ندارد به هيات بيايد، مردم هم او را تنها گذاشتند تا شايد بهتر شود و درد سنگين فرزندش را به فراموشي بسپارد.
 
شب تاسوعا شد و همه غرق شور حسيني و همه با چشم‌هاي گريان از امام مظلوم مي‌خواستند تا علي بر روي پايش بايستد و اين مادر دلسوخته را از رنج و غم نجات دهد.
 
درب‌هاي مسجد از شدت سرما بسته شده بود و مردم همه داخل مسجد در حال عزاداري بودند و آخر غذاها پخش شد و مردم کم کم از جا بلند شدند تا از مسجد بيرون بروند، که ناگهان در عين ناباوري ديدند کفش‌هايشان مثل هرسال مرتب کنار هم جفت شده، همه سرگردان و متعجب بودند که ناگهان علي را در گوشه حياط مسجد در حال چايي ريختن ديدند و از اين معجزه که به خاطر برکت تاسوعاي حسيني به وجود آمده بود، سجده شکر در مقابل خداوند به جاي آوردند.
 
همه به راه افتادند تا اين معجزه را به مادر علي بگويند و آن را از غم و اندوه چند ماهه نجات دهند، همه ياحسين مي‌گفتند تا به درب خانه‌اي رسيدند که مادر علي چند روز بود از آنجا بيرون نيامده بود.
 
درب را به آرامي باز کردند يا الله گفتند وارد شدند، صدايي نمي‌آمد زنان روستا ديدند تنها چراغ يکي از اتاق‌ها روشن است به سمت اتاق رفته و ديدند که مادر علي با لباس عزا در حال عزاداري براي امام مظلوم است.
 
زنان روستا مي‌گفتند که مادر علي، در آن شب تنها براي مادري گريه مي‍‌‌‌کرد که فرزندش را به نامردي کشتند و فرزندان زيبا و با وفايش را به اسارت گرفتند. . . ./گزارش از ندا فاضلي/
 
انتهاي پيام/

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 



جهت عضويت در کانال های خبري سلام لردگان روی تصاویر کليک کنيد
پیوند
سايت رهبري

دولت

مجلس