؛ به نقل از دفتر حفظ و نشر آثار آيتالله خامنهاي جمعي از خانوادههاي شهداي مدافع حرم اهلبيت عليهمالسلام روز دوشنبه اول آذرماه سال جاري با امام خامنهاي رهبر انقلاب اسلامي ديدار کردند که گزارش کاملي از ديدار اين هشت خانواده با رهبر انقلاب منتشر شده است.
***
بهش ميآيد چهار پنج ساله باشد؛ مدام تلاش ميکند جلو برود و آخر سر هم ميرود.
آقا ميگويد: «بذار جلوتر بياد اگر ميخواد...»
ميرود و ميايستد جلوي آقا؛ حرفهايش نامفهوم است. اطرافيانش ميگويند ميخواهد سلام نظامي بدهد.
- «ماشاءالله! داري چي کار ميکني؟ ميخواي احترام بگذاري؟»
آقا اين را ميگويد و ميخندد و بعد اسم کودک را ميپرسد. کودک بهدرستي نميتواند تلفّظ کند. محمدرضا؟! مادرش سريع ميگويد معينرضا.
***
معينرضا با جنبوجوش و شيطنتهايش و لباس و سلام نظامياش به آقا، ميشود مطلع اين ديدار؛ قبل از اين کارِ معينرضا هر کسي مشغول خودش بود. از گوشه و کنار صداي گريه ميآمد؛ شايد از سر دلتنگي خانواده براي شهيدشان. بعد که آقا آمدند و گفتند خانمها جلوتر بيايند. بعدش هم که معينرضا و سلامش، اشکها و لبخندها را مخلوط کرد.
* * *
زماني از صداوسيما شعر و نوايي از آهنگران پخش ميشد که با سوز و گداز ميخواند: "مرا اسب سپيدي بود روزي * شهادت را اميدي بود روزي". بقيهي مصرعها هم بوي گله داشت و حسرت تا جايي که ميرسيد به "حبيبم قاصدي از پي فرستاد" و مژدهي "در باغ شهادت باز باز است". وقتي آهنگران اين شعر را بار اول ميخوانده، پدربزرگ معينرضا يک جوان رعنا بوده. لابد او اين مژده را باور کرده و بعدها وقتي "خبر بد" را شنيده، بند پوتينش را محکم بسته و همراه عدهاي رفته.
خبر پر از بغض بوده: عصر روز دهم عاشوراي 61 سرها بر نيزه شد و بعد نوبت به خيمههاي حرم رسيد. هزار و اندي سال بعد دوباره همين اتفاق تکرار ميشود که باز نوبت خيمهها رسيده و تکفيريها دارند سمت حرم ميتازند. پدربزرگ معينرضا هم همراه عدهاي ميرود که روضهها دوباره اتفاق نيفتند.
از پدربزرگ معينرضا و همراهانش، مانده خانوادهاي سينهسوخته که البته راضياند؛ عدهايشان هم امروز اينجا هستند براي ديدار. به قول برادر يکيشان دلتنگند و مشتاق ديدار رهبر؛ بعد هم اضافه ميکند دلتنگ "آقا"؛ انگار دومي بيشتر به جانش مينشيند.
آقا روي درجههاي نظامي معينرضا ميزند: «ماشاءالله! چه افسري! انشاءالله از افسرهاي آيندهي اسلام بشي!«
و رو به جمع ميگويد:
- «خيلي خوش آمديد برادران و خواهران خانوادهي عزيز شهيد حرم؛ کساني که داوطلبانه به اين ميدان ميروند، دو سه خصوصيّت در اينها هست که ممتاز است. يکي اين است که اينها غيرت و تعصب دفاع از حريم اهلبيت (عليهمالسلام) را دارند»
***
«اذيّتش نکن؛ بذار راحت باشه.»
آقا اين را خطاب به محافظي ميگويد که سعي دارد معينرضا را از نزديک آقا دور کند و ادامه ميدهد:
- «اينهايي که ميروند، يکي از احساسات و روحيهشان همين است که ميخواهند از حريم اهلبيت (عليهمالسلام) دفاع کنند. پدرها و مادرهايشان هم همينطور. در اظهاراتي که يکي از مادران شهدا خطاب به حضرت زينب داشت اين بود که: "من محمدحسين خودم را دادم به شما!" اين خيلي باارزش است؛ آن غيرتي که نسبت به اهلبيت (عليهمالسلام) که در هر مؤمني بايد وجود داشته باشد«.
- «دوّمين خصوصيّت بصيرت است. کساني که اين بصيرت را ندارند با خودشان ميگويند: اينجا کجا، سوريه و حلب کجا؟ اين بر اثر بيبصيرتي است. [حضرت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام] فرمود که فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا.»(1) نبايد منتظر ماند که دشمن بيايد داخل خانهي آدم، بعد آدم به فکر دفاع از او و خانه بيفتد. دشمن را بايد در مرزهاي خودش سرکوب کرد.
افتخار جمهوري اسلامي، امروز اين است که ما در مجاورت مرزهاي رژيم صهيونيستي و بالاسر آنها نيرو داريم: نيروهاي حزبالله يا نيروهاي مقاومت يا نيروهاي اَمَل. اينکه اينها اينقدر ناراضي هستند و ميگويند جمهوري اسلامي چرا دخالت ميکند، به اين خاطر است؛ ما امروز آنجا بالاسر اينها نيرو داريم. اين خيلي افتخار بزرگي براي اسلام و جمهوري اسلامي است. جوانهايي که رفتند به سوريه و عراق و عمدتاً به سوريه، اين بصيرت را داشتند. يک عدهاي امروز اينجا نشستهاند در خانه و نميفهمند که قضيه چيست.
نکتهي سومي که در اينها وجود دارد، شوق شهادت است. بعد از پايان جنگ تحميلي، مايي که در جريان کار بوديم، احساس ميکرديم که يک جادّهي دوباندهي وسيعي جلوي رويمان بود که اين بسته شد؛ جادّهي شهادت! مثل يک دري که ببندند. کساني که آن موقع، جهاد و شهادت در راه خدا را دوست داشتند، دلشان را غم گرفت. اين فرزندان شما غالباً کساني هستند که آن دوره را درک نکردند؛ در اينها هم آن احساس شوق بود که بلند شدند و رفتند.
الان هم [جوانها] به من نامه مينويسند، البته من جواب نميدهم به اين نامهها. مرتّب جوانها از اطراف کشور نامه [مينويسند]، التماس [ميکنند]، خيال ميکنند که من بايد اجازه بدهم يا من بايد دخالت بکنم؛ که آقا اجازه بدهيد ما برويم سوريه براي جهاد. اين شوقِ شهادت است و خيلي مهم است.
اگر در يک ملّتي، در يک قوم و جمعيّتي، قدرت و قوّت چشمپوشي از زندگي باشد، اين قوم شکستبخور نيست. ماها که گاهي اوقات در مقابل حوادث کم ميآوريم، به خاطر اين است که دودستي چسبيدهايم به زندگي و زيباييهاي زندگي. زندگي يعني چه؟ زندگي فقط نفس کشيدن خود ما نيست؛ زن و بچه و پدر و مادر ما هم زندگي است. پول و عنوان و اعتبار ما هم؛ به اين چيزها چسبيدهايم. وقتي به اين چيزها چسبيديم، در مقابل حوادثِ سخت، کم ميآوريم؛ اما کساني که اين قوّت و اراده در آنها هست که از زندگي چشم بپوشند، اينها بلند ميشوند ميروند به ميدان شهادت.
بچههايي که شماها داديد، چه همسران، چه فرزندان، چه پدران و مادرانشان، بدانند که واقعاً مايهي افتخارند. اين فقط شعار نيست؛ واقعيّت قضيّه اين است. [اينها] در هر ملتي که باشند -حالا ممکن است شناخته شده نباشند براي فلان شهر، براي فلان روستا. [ممکن است کسي] مشغول يک شغل معمولي است؛ ستاره نيست، مثل بعضيها که در جوامع بهخاطر هياهو به توهّم ستاره شدن هي دارند کار ميکنند؛ اما اينها- ستارهي واقعياند؛ ستاره در چشم ما نيستند؛ ما که چشممان نزديکبين و کوتهبين است؛ در ملأ اعلي اينها ستارهاند.
خداوند انشاءالله درجات آنهايي را که رفتهاند، عالي کند. به پدر و مادر و همسران و فرزندانشان صبر و سکينه بدهد و بنده هميشه دعايم اين است که خداوند انشاءالله دلهاي شما را مشمول لطف و فضل و نورانيت خودش کند و به دلهاي شما آرامش بدهد.»
* * *
نوبت رسيده به حال و احوال با خانوادههاي شهدا؛
خانواده شهيدان مجيد و محمود مختاربند، اولين خانوادهاي هستند که به آقا معرفي ميشوند. مجيد در جنگ تحميلي شهيد شده و محمود در سوريه.
براي هر خانواده شهيد، برگهاي آماده کردهاند که بر روي آن، نام و عکس شهيد و نيز مشخصات والدين و همسر و فرزندان شهيد درج شده است و همچنين در آن ذکر شده که کداميک از بستگان شهيد در اين جلسه حضور دارند.
« -آقاي کاظم مختاربند! شما در خوزستانيد يا قم؟»
اين را رهبر از پدر شهيدان ميپرسد. پدر جواب ميدهد که اکنون ساکن شوشتر هستند. آقا با خوشرويي با پدر شهيد احوالپرسي ميکند و دوباره از روي کاغذ ميخواند:
- «خانم زهراي معظمي، مادر گرامي شهيدان؛ حال شما خوبه؟»
مادر شروع به صحبت ميکند؛ با لهجهي شوشتري ميگويد که يک شهيد در جنگ داده و يک شهيد در جنگ اخير و يک اسير که هشت سال در اسارت عراق بوده.
آقا در حق مادر دعا ميکند که:
- «خداوند متعال شما را از اعوان و انصار نزديک امام زمان (عجّلاللهتعاليفرجهالشّريف) قرار بدهد، به حقّ محمّد و آل محمّد».
مادر ادامه ميدهد:
- دو تا فرزند ديگر هم دارم که به فدايت حاج آقا!
«نه؛ آنها را انشاءالله خدا برايتان نگه دارد»
آقا دوباره خطاب به محافظين ميگويد: «کار نداشته باش به بچه؛ بذار راحت باشه!» جملهاي که هر چند دقيقه يکبار خطاب به محافظين و بستگان کودکان گفته ميشود!
مادر دوباره ادامه ميدهد که يک بچهي ديگر داشتم که هشت سال اسير بود! آقا ميپرسد: «چرا نياورديشان؟» و پدر جواب ميدهد ديگر جا نبود! آقا با خنده ميگويد: «جا نبود؟ اين همه جا!» نگاهي به مسئولان جلسه ميکند و با لبخند به پدر ميگويد: «خب در يک ماشين ديگر ميآمد!»
***
نوبت ميرسد به همسر شهيد؛ آقا از روي برگه ميخواند:
- «خانم منيره فخيمي، همسر گرامي شهيد مجيد مختاربند؛ حال شما خوبه؟»
- توفيقي بود حاج آقا که خدمتتون رسيديم.
- «توفيق ما بود که خدمت شما رسيديم«.
-شما بزرگواريد. ما به فکر مظلوميت شما هستيم. متأسفانه برخي خواص متوجّه وظيفهشان نيستند و اين شما را زجر ميدهد. شما تحت فشار هستيد.
آقا با خنده جواب ميدهد:
- «حالا خواص را خدا انشاءالله هدايت کند امّا براي مظلوميت من اصلاً غصّه نخوريد؛ بنده اصلاً مظلوم نيستم. فشار [هم] که هميشه تحت فشاريم امّا الحمدلله زورشان به ما نميرسد» جمع ميخندند.
***
- «خانم طيّبه مختاربند، فرزند مجيد مختاربند؛ سلام خانم، حال شما خوبه؟»
اسامي فرزندان شهدا به ترتيب سن نوشته شده است. فرزند بزرگ شهيد مجيد مختاربند ميگويد که چهار فرزند دارد:
- دختر پانزده سالهام خيلي دوست داشت که پيش شما بيايد. از من خواست از شما بپرسم چه کار کنم که براي کشورم مفيد باشم؟
حالا همه به دقت به آقا نگاه ميکنند:
- «خوب درس بخواند و در خودش اين روحيهي پدربزرگ را تقويت کند. اينها فردا شيرزنان آيندهي کشورند. کشور به اين شيرزنان احتياج دارد. خودش را بسازد».
***
آقا پس از احوالپرسي با سه فرزند ديگر شهيد مجيد مختاربند، ميپرسند از شهيد محمود فرزندي باقي نمانده؟ که پدر و مادر ميگويند ازدواج نکرده بود. حالا آقا به رسم هميشگي، قرآني را به والدين شهيد و قرآن ديگري را به همسر شهيد هديه ميکند.
معينرضا که اينبار متوجه اين اتفاق جديد شده، روبهروي آقا ايستاده و با بهت نگاه ميکند. يکنفر معينرضا را بغل ميکند که ببرد که آقا با حالتي نيمهعصباني ميگويد: «اذيّتش نکن آقا؛ بذاريد باشه همينجا... اصلاً بذاريدش همينجا» و به زمين نزديک خودش اشاره ميکند.
دختران خانوادهي مختاربند هم که براي گرفتن يادگاري نزديک ميآيند، عباي آقا را ميبوسند. در همين بين معينرضا دوباره برميگردد و شروع ميکند با ميکروفون جلوي رهبر بازي کردن!
در همين شلوغيها، عروس شهيد مختاربند از جايش بلند ميشود و از آقا ميپرسد: من چه کار بکنم؟ وظيفهي من چيست؟ دارم درس ميخوانم و هنوز بچه ندارم.
تا سؤال عروس شهيد تمام شد، آقا با لحني بسيار جدي و سريع جواب دادند:
- «اوّلاً بچهدار بشويد؛ اين يک. اينهايي که اول زندگي هي عقب مياندازند و ميگويند حالا زود است، اين ناشکري است. اين ناشکري باعث ميشود که خداوند يک جواب سختي به آدم بدهد».
عروس که هنوز ايستاده، ميگويد: آخه من دارم درسم را پيش ميبرم!
- «باشه، مشکلي نيست. من کسي را سراغ دارم که با چهار بچه درس ميخواند و همهي دورههاي کارشناسي و ارشد و دکتري را گذرانده. ثانياً درستان را بخوانيد. ثالثاً زندگيتان را هرچقدر ميتوانيد شيرين کنيد. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. ديگر شما جوانها بهتر از دورهي جواني ما ميفهميد. انقلاب خيلي به ]امثال شماها[ احتياج دارد».
فضاي جلسه صميميتر شده و خواهر شهيدان نيز از جاي خود بلند ميشود و ميگويد:
- من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خيلي دوست داشتند که شما رو ببينند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگيد برامون دعا کنن.
- «خدا انشاءالله به هر دويشان شوهر خوب برساند و انشاءالله با همديگر عروس بشوند؛ اين بهترين دعاست!»
و جمع دوباره ميخندند.
* * *
پس از اتمام صحبتها و تقديم هدايا به خانوادهي شهيد مختاربند، نوبت به برگه و خانوادهي بعدي ميرسد:
- «خانوادهي شهيدان حصونيزاده، فرشاد و فرامرز از اهواز که گويا شهيد فرامرز در جنگ تحميلي شهيد شدهاند. پدر گرامي شهيدان از دنيا رفتهاند و مادر بيمار هستند و نتوانستند بيايند. خانم زينت موالي، همسر شهيد فرشاد؛ شما هستيد؟ حال شما خوبه خانم؟ شهيد چند سالهشان بود؟»
همسر شهيد پس از گفتن تعارفات مرسوم ميگويد شهيد 49 ساله بوده و در جنگ تحميلي هم حضور داشته.
«-خانم زهرا حصونيزاده، دختر گرامي شهيد؛ شما مشغول به چه کاري هستيد خانم؟»
- خانهداري و بچهداري حاج آقا
«-بهبه! خيلي هم خوب»
- درسم رو هم دارم ميخونم حاج آقا
«-پس ببينيد! آدم هم ميتونه درس بخونه و هم بچهداري کنه؛ اين هم شاهد زندهي حرفهاي ما»!
و اين را درحالي ميگفتند که به زمين چشم دوخته بودند و با دست به جمعيت خانمها اشاره ميکردند.
_ «آقاي نادر حصونيزاده، فرزند شهيد؛ حال شما خوبه آقاجان؟»
و بعد فرزند بعدي
- «شما چهکار ميکنيد؟»
- بيکارم فعلاً
- «بيکار؟ چرا بيکار؟ بيکار نميتوان نشستن»!
- انشاءالله بهزودي با کمک شما و بقيه کار پيدا ميکنم، ديگه بايد واسمون پدري کنين.
- «خدا انشاءالله که شماها رو تحت سايهي لطف خودش مشمول لطف و فضل خودش قرار بده. ما چهکارهايم؟ ما کسي نيستيم».
انگار رهبر ميخواست اين نکته را به فرزند شهيد يادآوري کند که بايد احتياجات خود را از خدا بخواهد و نه از ديگران. و اينکه نبايد چشم به راه اقدام ديگران بماند.
چند دقيقهاي هم طول ميکشد که آقا قرآني به مادر غايب و بيمار شهيد بدهد و بسپارد که سلامم را به ايشان برسانيد. قرآني به همسر شهيد و يادگاري به فرزندان. در دقايقي که پسران به ديدهبوسي ميآيند، ساير بستگان شهيد هم هر کدام از يک گوشهي مجلس، تقاضاي انگشتر يا چفيهاي دارند که آقا با تلطّف، به نوبت و به کمک يکي از مسئولان به ايشان تحويل سميدهند.
* * *
- «خانوادهي شهيد محرمعلي مرادخاني، از تنکابن. پدر گرامي شهيد از دنيا رفتهاند؛ مادر گرامي شهيد، خانم کبري دلاوري؛ شما هستين؟ حال شما خوبه خانم؟»
- سلام حاج آقا. ما خيلي خوشحاليم که اين توفيق رو داشتيم که به ديدار شما اومديم.
- «خداوند اين توفيق رو به ما بده که دل و روحمون رو به شما نزديکتر کنيم. فرزندتون چه زماني شهيد شدند؟»
- پارسال شهيد شدن. يکبار مجروح شد و برگشت؛ بعد رفت کربلا براي زيارت؛ دوباره از اونجا بهش گفتن که برگرد سوريه. ديگه توي فرودگاه بود که به من زنگ زد که مادر دارم ميرم سوريه...
در خلال صحبتهاي آقا يکدفعه سه پسرِ سه - چهار ساله جلوي آقا ميايستند و يکيشان با صداي بلند ميگويد:
- اسم من عليـه!
همهي صحبتهاي رهبر و مادر قطع ميشود و آقا با خنده علي را ميبوسد. حالا دو کودک ديگر هم خود را معرفي ميکنند. محافظي بلند ميشود و بچهها را از زمين بلند ميکند تا آقا آنها را ببوسد. ديگر بچههاي حاضر در اتاق هم که اين صحنه را ميبينند، از گوشه گوشهي مجلس جلو ميآيند و آقا را همينجور نگاه ميکنند تا نوبتشان شود! ديگر همهي مجلس در اختيار اين کودکان است که يا فرزند شهدا هستند و يا نوهي شهدا و يا خواهرزاده و برادرزادهي شهدا.
بعد از آخرين کودک، آقا رو ميکنند به سمت مادر و ميگويند:
- «خداوند انشاءالله ما را با آنها محشور کند. در قيامت هم با آنها باشيم».
« -طاهره يونسي، همسر شهيد؛ خوب هستيد خانم؟ چند سال با شهيد زندگي کرديد؟»
- 33 سال حاج آقا؛ اما در اصل 3 سال. ايشون خيلي کم توي خونه بود. ما ايشون رو زياد نميديديم اصلاً.
صداي همسر کمي ميلرزد؛ انگار هم دلتنگ است و هم گلايه دارد؛ گلايهاي از روي محبت.
- «خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهي نميکرديد، اينها بدون ترديد نميتوانستند اينجور مجاهدت کنند در راه خدا«.
نوبت به دختر شهيد ميرسد؛
« -خانم فاطمه مرادخاني؛ شما خوبيد؟ شما چهکار ميکنيد؟»
- خانهداري و بچهداري حاج آقا؛ اين معينرضا پسرمه.
صداي خندهي حاضران دوباره بلند ميشود.
روحالله و محمدعلي، فرزندان ديگر شهيد هم با آقا احوالپرسي ميکنند. داماد شهيد هم در جمع هست. آقا با خنده ميپرسد:
- «کوچولوتون (معينرضا) کجا رفت؟ ديگه از ما سير شده؟»
و جمع دوباره ميخندند.
موقع تحويل قرآنها و يادگاريها به اين خانوادهي شهيد فرا ميرسد. روحالله نزديک آقا که ميآيد، انگشتر دست آقا را طلب ميکند و محمدعلي نيز به آقا ميگويد:
- ما در اين مدت بيکاريمان به دستور شما در فضاي مجازي کارهاي فرهنگي انجام ميدهيم؛ دعا کنيد نتيجهي خوبي داشته باشد.
- «خوب است؛ فضاي مجازي! منتها در آنجا غرق نشويد. در فضاي مجازي اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نيست. جاي خطرناکي است؛ خيلي بايد آدم مراقب باشد».
* * *
نوبت به خانواده بعدي ميرسد؛
- «خانوادهي شهيد ابوذر امجديان، از کرمانشاه. پدر شهيد، آقاي علي حسن امجديان هستند؛ خوب هستيد آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
-29 سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستيد؟»
- کرمانشاه هستيم؛ در سنقر؛ يکي از روستاهاي سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در ايام جنگ.»
-بله، سفر هم آمديد چند سال پيش
و آقا در خلال صحبتهاي بعدياش هم ميگويد که سفر کرمانشاه، سفر خيلي خوبي بود.
- «مادر شهيد، خانم فريده امجديان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در رديف اول و جلوي آقا نشسته، بهدرستي نميتواند فارسي حرف بزند. آقا ميپرسد: «فارسي را متوجه ميشوند؟» که ميگويد بله. يکي از برادران شهيد صحبتهاي مادر را براي آقا به فارسي ميگويد:
- دو فرزند ديگر هم دارم که فداي شما باشه آقا.
آقا ميگويد: «خدا حفظشان کند«.
آقا از پدر ميپرسد که: «چرا مادر نميتواند فارسي حرف بزند؟» و با پدر دقايقي دربارهي تاريخچهي زبان کردي در سنقر و تفاوتهايش با کردي اورامانات صحبت ميکند.
پدر ادامه ميدهد که:
-فرزندم هديهاي بود که دادم در راه اهلبيت (عليهمالسلام)؛ اگر شما امر کنيد ما دو تا بچهي ديگه هم داريم...
که آقا حرف پدر را نيمهتمام ميگذارد:
- «نه، ما هيچوقت امر نميکنيم؛ اينها رو بايد نگهشون داريم انشاءالله براي آيندهي اين نظام. اين جوانها هر کدام يک جواهرند؛ خيلي قيمت دارند براي آيندهي نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پيش ببرن».
حالا نوبت همسر شهيد، خانم مريم امجديان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. ميتوان بهراحتي آثار گريه و عزاداري را در همسر شهيد مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به از دست دادن عزيزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا ميگويد:
- خيلي برايمان دعا کنيد. براي بيقراريهايمان.
- «خدا انشاءالله بر دلهاي شما صبر و سکينهي خودش رو نازل کند. بله، راست ميگيد. من دعايم همين است. هميشه براي آرامش دلهاي خانوادهي شهيدان دعا ميکنم».
عموي شهيد هم از گوشهي اتاق خود را معرفي ميکند؛ مردي که روي صندلي نشسته و 40ساله نشان ميدهد؛ محکم سخن ميگويد:
- من جانباز 70درصد [جنگ تحميلي] هستم. قسمت نشد که شهيد بشم.
- «خب شما حالا هم که شهيدِ زندهايد؛ اشکال نداره.»
- با اينکه يک جانباز 70درصد نبايد کار کنه اما بهصورت افتخاري دارم تو بيمارستان خدمترساني ميکنم. اشکال نداره بيام جلو چفيه بگيرم و روبوسي کنم؟
« -بله، حتماً، بفرماييد»!
و عموي شهيد با کمک يکي از محافظان از جا بلند ميشود، از ميان جمعيت بهسختي عبور ميکند و نزديک که ميشود، آقا با خنده ميگويد: «دستت هم که شبيه دست منه»!
همين جمله کافي است که عموي جانباز، روي دست آقا بيفتد و بهشدت گريه کند. حالا از گوشه و کنار اتاق، صداي گريهها آرامآرام بلند ميشود؛ گويي که جمع فرصتي يافته تا با گريه، به همهي دلتنگيها، عشقها، جداييها و وصالها واکنش نشان دهد.
جانباز از روي دست آقا بلند ميشود و با گريه ميگويد بگذار پايت را ببوسم آقاجان! و به سمت پاي آقا ميرود که اينبار رهبر بهسرعت خود را عقب ميکشد: «نه، اصلاً... اگه اينجوري باشه... نه، اصلاً، نميگذارم»...
و محافظ، عموي شهيد را بلند ميکند و ماجرا تمام ميشود؛ ميرود دوباره روي همان صندلي گوشهي اتاق مينشيند و اشکهايش را پاک ميکند.
آقا قرآن مربوط به والدين را به پدر شهيد ميدهد. پيرمرد روستايي در حرفهايش معلوم ميشود اين روزها با دورهگردي امرار معاش ميکند؛ ميشد بگويد روزگار سخت ميگذرد و انتظاراتي دارد؛ اگر ميگفت با سر و روي سپيد، دستفروشي از هميشه سختتر است، کسي حتي در دلش گله هم نميکرد ولي نگفت و تنها گفت:
- خيلي خيلي ممنون؛ واقعاً چند سال آرزوم بود که به ديدنتون بيام. من از خدا خيلي سپاسگزارم که اين توفيق رو به من داد که...
آقا با کشيدن ابروها درهم و با خنده ميگويد:
- «کاش يک آرزوي بهتري داشتي! اين چيه آخه! چه اهمّيّتي داره؟»!
- خدا نگهت داره که پرچم رو بهدست حضرت صاحبالزمان برسوني...
-«انشاءالله، انشاءالله»
هر کدام از بستگان شهيد امجديان از آقا، دعايي، چفيهاي، يادگارياي ميخواهند. دو دختر خردسال چادري هم ميآيند جلوي آقا:
- اسم من نيايشه! خواهرزادهي شهيد امجديان
-اسم من هم نرگسه!
- «چه اسمهاي قشنگي! نرگس خانم، کلاس چندمي؟»
- سوم
رهبر، نيايش را که کوچکتر است ميبوسد. مادر نرگس ميگويد که دخترم امسال جشن تکليف دارد. آقا هم به او يک انگشتر ميدهد. آقا به دخترها ميگويد:
- «ببينيد انگشترها اگر اندازهي دستتان نيست، همين الان کوچکترش را بدهم.» اندازه بود. دخترها با شادماني برميگردند سمت مادرهايشان.
در همين بين، يکي از گوشهي مجلس آقا را صدا ميکند؛ متوجه نشدم با چه خطابي بود؛ چيزي شبيه «حبيب آقا!» آقا سرش را برميگرداند طرف صدا؛ از بستگان شهيد امجديان است؛ با همان حالت صميمانه و روستايي به آقا ميگويد:
- ما، هم داماد شهيد بوديم و هم همرزم شهيد!
رهبر با خنده و بذلهگويي ميگويد:
- «خب، حالا چي چي ميگي؟»!
- يک هديه هم به ما بديد!
-بله، حتماً!
- اجازه هست بيام جلو؟
- «بله، بفرماييد»!
آقا آغوشش را براي همرزم شهيد باز ميکند؛ او هم جلو که ميرسد، خم ميشود و در گوش آقا ميگويد:
- ما ايندفعه مجروح شديم ولي نتونستيم شهادت رو درک کنيم. دعا کنين که ايندفعه...
بغضش ميگيرد و نميتواند ادامه دهد؛ آقا ميگويد:
-«دعا نميکنم که شهيد بشيد. دعا ميکنم که انشاءالله موفق به جهاد در راه خدا شويد».
-دعا کنيد که امام علي (عليهالسلام) ما رو بهعنوان مدافع ناموسش قبول کنه
آقا کمي چهرهشان تغيير ميکند؛ گويي بزرگي الفاظ، ايشان را متأثّر کرده؛ ميگويند: «انشاءالله»
* * *
- «خانوادهي گرامي شهيد مهدي عليدوست آلانَقي؛ پدر ايشون، آقاي محمدرضا عليدوست؛ حال شما چطوره؟ آلانق اسم مکانيه؟»
پدر که خود معمم است توضيح ميدهد که يکي از روستاهاي تبريز است. آقا که متوجه ميشود خانواده ترکزبان هستند، گفتوگو را با زبان ترکي ادامه ميدهد:
- «شهيد چند سال داشت؟ چه زماني شهيد شد؟»
- 21 سال داشت؛ تکاور بود. پارسال، سوم محرم، تو آزادسازي مناطق شيعهنشين حلب شهيد شد.
***
نوبت ميرسد به مادر شهيد؛
-آقا در نماز شب ما رو دعا کنيد.
- «چشم، حتماً؛ شما هم ما رو دعا کنيد. ما بيشتر از شما احتياج داريم به دعا».
شهيد و همسر شهيد هم پنج سال با هم زندگي کردهاند. آن پسرک موطلايي هم که ناگهان آمد جلوي آقا و گفت من عليام! يادگار شهيد است.
برادر شهيد هم که همزمان دانشجو و طلبه بود، از آقا خواست که بهدست ايشان معمم شود و آقا نيز پذيرفت که در جلسهاي جداگانه اين کار انجام شود.
خواهر شهيد، طلبهي جامعةالزهراي قم بود؛ به آقا گفت:
- بستگان و خواهران مدافعين حرم پاکستاني از دوستان من هستند و گفتند که به شما سلام برسونم.
- «در قم هستند؟ سلام من را به ايشان برسانيد. آنها هم خيلي خوب کار ميکنند. زينبيّون خيلي خوب ميجنگند؛ خيلي خوب مجاهدت ميکنند. سلام من را به پدرها و مادرها و خانوادههايشان برسانيد.»
برادر شهيد هم که براي ديدهبوسي ميآيد جلو، از آقا ميخواهد که به او و همسرش يک قرآن بدهند که آقا جواب ميدهد: «قرآن را فقط به والدين و همسر شهيد ميدهم». پسر برميگردد و مينشيند اما پس از چند دقيقه دوباره به آقا -که درحال دادن انگشتر به ديگر بستگان است- ميگويد قرآن را از پدرم گرفتم! لطفاً به ايشان يک انگشتر بدهيد!
آقا هم درحالي که دستش را درون عبايش ميبرد، با اخم و خنده به پسر ميگويد: «چطور جرئت کردي قرآن رو از پدر بگيري؟» که جمع هم خنديدند.
* * *
- «خانوادهي شهيد گرامي محمد بلباسي؛ پدر از دنيا رفتن. مادر، هاجر عباسي؛ خواهر شهيد هم هستند».
مادر شهيد توضيح ميدهد که علاوه بر اينکه مادر شهيد است، شوهرش نيز جانباز بوده و برادرش شهيد شده و برادر شوهرش نيز شهيد شده؛ يعني عمو و دايي شهيد محمد بلباسي نيز در انقلاب و جنگ تحميلي شهيد شدهاند:
- حاج آقا من چند وقت قبل از شهادت محمد، خواب ديدم که شما يک جعبهاي به بنده داديد و من ديدم که يک شيء زيبايي به بنده داديد و گفتيد که اين حق شماست؛ من فکر کردم که اين براي خودم هست اما بعد شهادت محمد فهميدم که آن براي محمد بوده. شهيد خيلي به شما علاقه داشت و هميشه موقعي که صحبتهاي شما از تلويزيون پخش ميشد، بچهها رو جمع ميکرد که صحبتهاي شما رو ببينند. خيلي دوست داشت که به ديدار شما بياد.
آقا هم در تمام مدت چشم به زمين دوخته بودند و ميگفتند: «سلامت باشيد، زنده باشيد».
- «خانم محبوبه بلباسي، همسر گرامي شهيد. من خواندم وصيّتنامهي اين شهيد را که به اين همسرش ميگويد که اگر شما نبودي، من به اين راه نميرفتم. شما بودي که کمک کردي من به اين راه بروم. اينطوره خانم؟»
همسر شهيد که گويي از تلطّف آقا جا خورده، چيزي نميگويد. مادر شهيد اما به زبان ميآيد که:
- بله، همينطوره؛ محمد اصلاً خونه نبود و بار زندگي و بزرگ کردن چهار تا بچه، روي دوش خانومش بود.
در آغوش همسر شهيد، دختر 20روزهي شهيد قرار دارد. همسر شهيد از آقا خواست که در گوش فرزندش اذان و اقامه بگويد. آقا نيز رو به جمعيت مردان گفت که بچه را از مادرش بگيرند. آقا شروع کرد در گوش راست اذان گفتن. به گوش چپ که رسيد گويا نوزاد هوشيار شده بود و کمکم داشت تقلّا ميکرد که رهبر آهستهآهسته او را تکان داد تا مجدداً آرام شود.
نوبت به تحويل قرآنها و هدايا ميرسد؛ همسر شهيد به همراه سه فرزند کمسن و سالش پيش ميآيند؛ همسر شهيد بلباسي به آقا ميگويد:
-دايي شهيد، شهيد انقلابه؛ عموي شهيد، شهيد جنگه. خود شهيد هم که در سوريه به شهادت رسيد؛ دعا کنين که بچههامون برن قدس رو آزاد کنن.
-«دعاي مجاهدت ميکنم براشون«.
يکي از بستگان شهيد که مسئول بسيج اساتيد مازندران هست، جلوي آقا ميآيد و اظهار ميکند که انقلاب اسلامي در دانشگاهها مهجور است؛ رهبر خطاب به ايشان ميگويد:
-«شماها که هستين، غريب نيست ديگه! اين همه استاد انقلابي. اين همه دانشجوي انقلابي، دانشگاه مال شماست! چهار تا آدم ناباب هم ممکنه باشن. يکعده آدمهاي بيتفاوت هستن؛ عيب نداره. وقتي يک گروه، يک مجموعهي انقلابي، در دانشگاه باشن، ديگه غريب نيست. مجموعه باشيد، با هم باشيد، غريب نخواهيد بود».
* * *
ديگر معلوم است که اواخر اين جلسهي دو ساعته نزديک است:
- «خانوادهي گرامي شهيد حميدرضا فاطمي اطهر؛ پدر شهيد، آقاي عبدالرضاي مُمبِني«.
آقا از پدر ميپرسد «چرا فاميلها فرق داره؟» پدر ميگويد بچهها عوض کردند و من تنها کسي هستم که فاميليام هنوز مُمبِني هست و شايد هم عوض کنم. آقا ميگويد: «نه، چرا عوض کنيد؟ بگذاريد باشه.» و پدر ميگويد که اين نام يک قوم است. در حين همين گفتوگو، کودکي جلو ميآيد و روبهروي آقا ميايستد:
- ميشه يه چي بهت بگم؟
-بگو!
- ميشه يه يادگاري بهم بدي؟
- «چشم! يه يادگاري هم به ايشون بدين»!
جمعيت ميخندند؛ وقتي آقا به کودکان انگشتر ميدهد، هميشه به مسئولان جلسه تأکيد ميکند که دقت کنند انگشتر، اندازهي دست بچهها باشد؛ اينبار هم با همان دقت پيگير بودند.
شهيد اطهر در سن 37سالگي به شهادت رسيده؛ مادر شهيد عنوان ميکند:
- حميدرضا خيلي دوست داشت از نزديک شما رو زيارت کنه ولي نتونست.
- «خدا انشاءالله نصيب ما کنه که از نزديک شهيد شما رو در قيامت زيارت کنيم».
پس از احوالپرسي با همسر شهيد اطهر، نوبت به اهداي قرآنها و يادگاريها ميرسد؛ فاطمه، دختر نوجوان شهيد جلو ميآيد و به آقا ميگويد:
- ميشه يه انگشتر از توي جيبتون بدين؟!
- «از کجا فهميدين که توي جيبم انگشتر هست؟»
- ديدم از دور که داشتين ميدادين به بقيه!
-«اين انگشتر هم خدمت شما! ديگه هم تو جيبم انگشتر نيست، تموم شد»!
آقا و دختر و جمعيت با هم ميخندند.
پسر کوچکتر شهيد اطهر هم جلو ميآيد؛ ميگويند مداح است و کلاس ششمي؛ از آقا ميپرسد:
- اگر امام خميني بود، شما ازش چي ميخواستين؟
آقا دست پسر را ميگيرد و به ديوار روبهرويش نگاه ميکند؛ همگي گوشهايشان را تيز ميکنند که آقا چه جوابي ميخواهد بدهد. آقا بعد از کمي تأمّل ميگويد:
- «فرق ميکنه؛ اگر در سنّ شما بودم يه چيز ميخواستم؛ اگر حالا بودم يه چيز ديگه ميخواستم».
- حالا فکر کنين تو سنّ من بودين!
- «بهترين چيز دعاست؛ ازش ميخواستم که برام دعا کنه که بتونم مثل امام خميني حرکت کنم. اين بهترين چيزه.»
پسر که گويا انتظار چنين جوابي را نداشته، کمي سرش را پايين مياندازد! آقا با خنده ادامه ميدهد: «حالا اگه انگشتر هم بخواي ميديم بهتون، حرفي نداريم!» و دوباره همه ميخندند.
* * *
و نوبت به آخرين خانوادهي شهيد ميرسد:
- «خانوادهي گرامي شهيد عليرضا قنواتي؛ مادر از دنيا رفتن؛ پدر بهعلت کسالت نيومدن؛ همسر شهيد، خانم مريم آزادي؛ حال شما چطوره خانم؟ شهيد چند سال داشتند؟»
- 53 سال حاج آقا
آقا اسم فرزندان شهيد را ميآورند؛ پسر جواني جلو ميآيد و ميگويد حاج آقا ببخشيد من تازه از کربلا آمدهام، سرما خوردم و براي همين با شما روبوسي نميکنم. آقا ميپرسد:
- «شما چهکار ميکنيد؟»
- والّا چندبار ميخواستيم بريم اونور ديگه.
- «کجا ميخواستي بري؟»
- بالاخره ما رو اصلاً درست کردن براي اينکه بريم اين تکفيريها رو بزنيم؛ ولي حاج آقا ما رو برگردوندن.
- «کي شما رو برگردونده؟»
- ايشون ما رو برگردوندن.
-«ايشون از بستگان هستن؟»
- نه، ايشون مسئول اعزام هستن.
مسئول اعزام که در انتهاي مجلس نشسته ميگويد که ايشان فرزند شهيد هستند و حاج قاسم سليماني دستور دادهاند که فرزندان شهدا اعزام نشوند.
آقا اين را که ميشنود، ميگويد: «خيلي خب؛ نرويد... نرويد... شما اينجا باشيد براي نظام کار کنين«.
دختر شهيد قنواتي نيز جلو ميآيد و چند نامه و عکس به آقا هديه ميکند؛ نميتواند گريهي خودش را کنترل کند؛ بهسختي خود را جمع ميکند و به آقا ميگويد که برايش دعا کند.
از آقا يادگاري نيز ميخواهد:
-اگر ميشه اين انگشتر دستتون رو هم به من بديد.
« -انگشترهام رو که دادم ديگه؛ توي دستم ديگه انگشتري ندارم»!
-خب انگشترهاي اون يکي دستتون هم هست!
« -نه، اينا ديگه براي هديه نيست«!
و به انگشترهاي ديگر راضي ميشود و مينشيند.
حالا ديگر دقايق پاياني ديدار است. هر کسي از گوشهاي تقاضاي يادگاري و چفيه و انگشتر ميکند. گويا ديگر انگشترها و چفيهها تمام شده و مابقي افراد بايد بعد از خروج آقا منتظر گرفتن هدايا باشند. آقا دارد روي قاب عکس شهدايي که از طرف خانوادههاي شهدا داده شده، چيزي مينويسند به رسم يادگاري. پيرامون آقا کمکم شلوغ ميشود. آقا بالاخره بعد از يک ساعت و چهل و پنج دقيقه از روي صندلي خود بلند شده و از اتاق خارج ميشوند. جمعيت صلواتي ميفرستند. همه شاداب و خندانند. گويا ديگر دلتنگيهايشان پايان يافته باشد. به مجاهدتها ميانديشند؛ به بزرگ کردن اين بچههاي کوچک که جلوي رهبرشان ساعاتي بازي کردند، دراز کشيدند، دويدند و بزرگ شدند.
آن دورترها هم -نه خيلي دورتر- انتهاي روضه، جور ديگري ميشود. براي رأس و نيزه که نميشود کاري کرد جز اشک؛ اما دست آتش از دامن حرم دور است و ديگر سنگ به پيشاني گنبد نمينشيند. از جانها سپري ساخته شده و سلام نظامي معينرضاها را پدران و پدربزرگها رو به گنبد و بارگاه ميدهند؛ آنقدر محکم و مخلص که کبوترها دوباره برگردند به صحن و سراي دختر علي.
پينوشت:
1. سيدرضي، نهجالبلاغه، خطبهي 27
به خدا سوگند، هر ملّتى که درون خانهي خود مورد هجوم قرار گيرد، ذليل خواهد شد.
انتهاي پيام/