انسان تنها موجودي است که با وجود دانستن فرجام هستيش باز هم در تکاپوي زندگي است ...
انسان تنها موجودي است که با وجود دانستن فرجام هستيش باز هم در تکاپوي زندگي است ...
باز هم در تلاطم زيبا زيستن است مي کوشد تا شب گار زندگانيش به درازا بکشد و قلندر ساز شاديش را سخت کوک کند حتي اگر دقيقه اي باشد در طلبش دريغ نکند ...
نيک است اگر در اين شب يادمان به ياد بندگي خويش باشد و غافل از قافله نيکو سرشتان نباشيم ...
بردلهاي خسته زمان تفقد کنيم حتي اگر با زدودن غبار غم برچهره آينه باشد، بکوشيم در طلب غزلي خوش از حافظ جامانده بر طاقچه زندگيمان مگر اوقات تلخمان از دردهاي قرن نامهرباني به شيريني گرايد ...
با تمرين مهرباني نگذاريم آغاز زمستان زمان يخ هاي انبوه تنديس هاي اميد را انبوه تر کند و قلبها را اندوه تر ...
بنوازيم دلي را حتي با توشهي پر خوشهي يک خنده ي لب بر مادر ...
يلدايتان پدرام ...
انتهاي پيام/ ز